امیرحسینم تولدت مبارکمون باشه عزیزدلم....
سحرگاه یک روز سرد و برفی از ماه بهمن چشمت و
به این دنیا باز کردی
شیرین زبونی کردی هر چند با تاخیر
باهم قدم زدیم و بازی کردیم هرچند با تاخیر
اما بهر حال روزهای هوبی داشتیم .
از خاطره ها و آرزوها چیزی نمیگم چون حتما بغض لعنتی خفه م میکنه.
رسیدی به سن مدرسه و لحظه ی تلخ سنجش و دنیایی ک روی سرمون آوار
شد.
اسمش معلولیت ذهنیه
بازم لطف خدا شامل حالمون شد و بهمون دل گرمی و صبر عنایت کرد.
سالهای مدرسه گذشت وگذشت تا رسیدی به امروز ......
عزیزدلم
جاااانم
پسرم
قربون اون ذهن کم توان و قلب بزرگ و مهربونت برم
شناسنامه ت عکس دار شد.
پشت لبت سبز شد و بهمون یاداوریمیکنه ک مرد شدی
این سالهایی که گذشت هرچی ک یادگرفتی خوشحال و امیدوارمون کرد
خوندن و نوشتنت ، دوچرخه سواریات ، بازی کردنت، نماز خوندنت ، مکبر
شدنت و ....
اما چیزی که از الان به بعد بهمون آرامش میده و حالمون
و خوب میکنه کار کردنته.
اینکه بتونی کار کنی و از پس گذران زندگی بر بیای و
سربار نباشی.
پسرکم....
خوبی هنوزم تو دنیا زنده س
خدای مهربون هنوزم هست و حواسش به توعه
به نامهربونیای دنیا توجه نکن
بمون و خوبی کن و همیشه مهربون باش.
از خدامون میخوام ک هیچ وقت و هیچ جا قلب بزرگت
غصه دار نشه و رنج نبینه
امیرحسینم
جان دل مادر و پدر
تولدت مبارکمون باشه عزیزدلم.
تو زیباترین هدیه ی خدا برای من و بابایی.
خوشحالی و خوشبختی سهم هر لحظه از زندگیت